خاطرات علیرضا جوووونی

تولد پریسا جون

علیرضا جووونم   امروز تولد پریسا جونه     دلم میخاست توهم اون وسط با بچه ها بازی میکردی     ایشالا که زود زود بزرگ شی بری قاطی بچه ها و حسابی بهت خوش   بگذره     علیرضا و عمو جون     دووووست دارم نفسم ...
30 مرداد 1395

هووووورا پسرم غلت میزنه

علیرضا جوووونم   این روزا داری بزرگ میشی، داری پیشرفت میکنی، داری با دستای   کوچولو و   تپلت یه چیزایی رو میگیری     داری غلت میزنی   علیرضا جوونم چند روز پیش که یهو غلت زدی خودتم تعجب کردی و هاج   و واج   مونده بودی که مامان حسابی برات دست زد و تشویقت کرد.   بهترین حس دنیاس وقتی کودکت قد میکشه، بزرگ میشه، کارای جدید   میکنه،   انگار همه دنیا رو بهت دادن.   انگار دیگه خودم مهم نیستم، دیگه یاد پیشرفتایی که قبل از تو برام   دغدغه بود  ...
30 مرداد 1395

به تابستون خوووووش اومدی

علیرضا جووونم   ورودت به سومین فصل زندگیت مبارک باشه     خیلی خوشحالم که چشای نازت داره یکی دیگه از فصل خدا رو میبینه   تابستونه و گرماشو بازیهاشو شیطونی هاش     آرزو دارم تابستونای پر از بازی و شیطونی و شادی با دوستات پیش رو   داشته باشی     نقاشی مهدیه جونی و خاله فاطمه     دوووست دارم نفسم ...
30 مرداد 1395

سفرنامه مشهد

عليرضا جوووونم   چند روز پیش آقاجون بهمون گفتن که تصمیم دارن برن مشهد و ما رو هم   دعوت   کردن   که تو این سفر مهمون آقاجون بشیم. خیلی ذوق زده   شدیم. دست آقاجون  درد نکنه. این اولین سفر   زندگیت بود، اونم مشهد.   خدا جونم شکرت. قرار بود  بریم   پیش امام   هم اسمت .   خلاصه وسایلمونو جمع کردیم و راهی حرم امام رضا شدیم .   به خاطر اینکه تو راه خیلی اذیت نشی هم آروم میرفتیم هم تند تند   وایمیسادیم    که   آقا علیرضا خان استراحت کنه . مامانی و آقاجون ...
28 مرداد 1395

علیرضا صد روزه شد

علیرضا جوووونم   پسر نازنینم، باورم نمیشه که صد روز از حضور فرشته کوچولومون   خونمون   میگذره. صد روزه که من مادرم و تو هستی   راستش به خاطر گریه های کولیکیت خیلی خستم ولی شادم   با وجود همه گریه هات شادم   شادم که تو رو دارم   شادم که نگاهم میکنی و بهم میخندی   شادم که بوت میکنم   صد روزگیت مبارک       دوووست دارم نفسم ...
28 مرداد 1395

سه ماهگی قندعسلمون

هووووووووورااااااا       علیرضا جووووونم سه ماهه شد     خدایا ازت ممنونم که یه ماهه دیگه گذشت و تو مثه همیشه هوامونو   داشتی     خدای مهربونم کمکمون کن بتونیم از این هدیه خوردنیت مراقبت کنیم ...
28 مرداد 1395

قند عسل و جمکران

علیرضا جوووونم   قندعسلم امروز برای اولین بار رفتیم جمکران       موقع نماز واقعا قیافت دیدنی بود و حسابی محو لوسترا شده بودی و   انگار یادت   رفته بود مثه همیشه گریه کنی   البته امروز یه مناسبت دیگه هم داشت و سالگرد عروسی مامان و بابا   بود.   اینم عکست خونه مامان جون با نیکو جونی که کوچکترین عضو خونواده   بابا ایناس       پشت سرتونم پسرعموهات مشغول بازین که ایشالا زود زود بزرگ شی   و تو هم   بری تو...
28 مرداد 1395

قندعسل میره باغ گیلاس

علیرضا جووووونم   عشق مامان و بابا، امروز تصمیم گرفتیم که بریم باغ گیلاس خاله آمنه.   خیلی   دوست داشتم تو هم باغشونو ببینی که بالاخره برنامه جور شد و   رفتیم. این  عکس تو و احسانی تو راه که ماشالا هر دوتون خواب بودین     عزیز دلم اولش که رسیدیم بر خلاف همیشه بازم خواب بودی     ولی بعد بیدار شدی و اینم عکسای خوشگل تو و بابا جونی تو باغ           امیدوارم که بهت خوش گذشته باشه قندعسلم   دووووست دارم ن...
28 مرداد 1395

قند عسل کچل می شود

علیرضا جوووونم یه چند روزیه که موهات شروع کرده به ریختن و کم کم   داره جلوی  سرت خالی میشه. برای همین من و بابا تصمیم گرفتیم که   موهاتو بزنیم. من و  بابایی بهت گفتیم که برات چه نقشه ای داریم.   اولش تعجب کردی     و بعد بغض کردی      و داشت گریه ات می گرفت     که منو و بابایی برات دلیل این کارو توضیح دادیم و تو هم خوب گوش   کردی     و رفتی تو فکر     تصمیم مهمی بود، یه کم قیافت تو هم رفت     بعد یهو یه لبخ...
28 مرداد 1395

واکسن دوماهگی

علیرضا جوووونم امروز با دو سه روز تاخیر من و بابایی بردیمت تا واکسن   دو   ماهگیتو بزنی. همش دعا میکردم که خیلی کم درد بکشی. واکسنو   که به پای  نازت زد خیلی گریه کردی و حسابی دل من و بابایی آتیش   گرفت. بعدم که رفتیم  خونه دمغ بودی و نای جیغ زدن نداشتی. خانمی   که واکسنتو زد گفت که مواظب  باشم تا تبت بالا نره.   علیرضا جونم شب اول از ترس این که تو تب داشته باشی و من خواب   باشم و   نفهمم   اصلا نخابیدم و همش بالا سرت چکت میکردم. 6 صبح بود   که دیگه بابایی  اومد بالا سر...
28 مرداد 1395